دستگیره ی درِ یخ زده
دستش بر خلاف دستگیره ی درِ یخ زده می لرزید. به یاد نداشت اما می دانست بارها محکوم به چرخاندن آن بوده است . هرچند چین های دستش لرزشی نداشت ولی ارتعاش روحش محسوس تر از اجبار بود . این اتفاق در زمانی محدود تر از یک ساعقه انجام می گرفت ولی پژواکِ پوچیش سالهای سال با او بود . وقتی در باز شود ، درست هنگامی که از میان چهار چوب بگذرد ، همان هنگام که نمی داند از خیال یا بی سوی آن جریان داشته است ، خواهد دانست که چه خیال و چه واقعیت باید بی رنگ شود همرنگ فراموشی همچون خالقش . در آنجا است که آن چه داشته است بی رنگ می شود . بی هیچ معادله ی دشواری قانون اولیه تشکیل ذات واحد اجرا می شود . آن توپ سبز رنگش ، آن خانه ی ویلایی که با چوبهای بلوط قهوه ای ساخته شده بود ، آن صفحه ی قدیمی آبی که به هنگام دیدن آلبوم تصاویر سیاه و سفید به آن گوش می کرد ، آن رنگ صورتی که اورا اهلی کرده بود و حتی آن سجاده ی ارغوانی، هماشان بی رنگ می شوند .
لرزش روحش هاکی از آهی بود که هیچ کس جز خود او نمی دانست که چه اندازه گم کردن رنگ دردناک است .