پشت پرده ایستاده بود
پشت پرده ایستاده بود . چین های قرمز پرده بر روی صورتش سایه انداخته بود و ریش و موی بلندش مشخص نبود .
صدای نفس های حضار را می شنید . پرده بالا رفت و صدای کر کننده ای چنان فضا را پر کرد که فقط می توانست با لعت فرستادن به آن سن آرم بگیرد .
پیانیست شروع به نواختن کرد ، آنها هم ساکت شدند . اوضاع بهتر شد و عادت کرد . بعد از چند قطعه دیگر از تشویق آنها لذت می برد .
البته او فراموشی داشت و این اولین و آخرین اجرای او به حساب می آمد . تنها هنرش اجرای بی نقص نت ها بود که این را مدیر برنامه به خوبی می دانست . در قطعه میانی یکی دیگر همراه با یک ویالن و موهای بلند ظاهر شد .
زیبا نبود ولی لبخندش برای پیانیست تنها لبخند آن شب محسوب می شد . آخر او فراموشی داشت !
قطعه بعدی اوج همنوازی آن دو بود . حضار آنچنان تشویق می کردند که سقف هم می لرزید . بعد از آن قطعه پیانیست مغرورتر شد و شروع به تکنوازی کرد . باز هم تشویق و تشویق .
قطعه آخر را هم نواخت ، نت ها به گونه ای تنظیم شده بوند که به یاد قطعه میانی افتاد . به نظرش بد نبود ویالنیست نمی رفت و او را همراهی می کرد .
اجرا تمام شد و پرد ه ها پایین آمد .
باز هم صدای نفس های آنها را می شنید این بار حتی نزدیکتر .
پرده ها پایین آمد . این بار نمی ترسید . فقط تمام شد و به تمام قطعاتی که تا چند ساعت دیگر به یاد نمی آور فکر میکرد .
به آن قطعه که فقط او می توانست اجرا کند و همه با آن پرواز کردند . به آن قطعه که لبخند او حواسش را پرت کرد و شانس آورد که پایش روی پدال دوم گیر کرد و آنها متوجه نشدند .
آن قطعه که از تمام آن ها که مانند خوک با دست های کوتاه تشویق می کردند متنفر شد و قطعه آخر که تکنوازی را ترجیح داد .
او وظیفه اش را انجام داد و دیگر هیچ چیز مهم نبود .
شاید فردا مدیر برنامه هایش به او مرخصی می داد تا دیگر چیزی برای فراموشی هم وجود نداشته باشد .