جرعه آخر
جرعه آخر را نوشید و شروع کرد با لبه فنجان بازی کردن .
بخاری با تاخییر از سر سرما از دهانش خارج شد و گفت : می دانی رفیق تا زمانی می توانی از این حصار عبور کنی که مقیاس این زندان لعنتی را ندانی . وقتی متوجه شدی در چه برزخی هستی این جهنم بی پایان به نظر می رسد . همه چیز را فراموش خواهی کرد غیر از این اصل که نمی توانی از دروازه عبور کنی . ترس نزدیک شدن به آن ، تو را ذوب خواهد کرد .
هیچگاه تلاش نکن بفهمی ، از این زندان وقتی گذر خواهی کرد که ندانی در چه جهنمی هستی !
صدایی لرزان از آنطرف میز گفت : سرورم آیا شما نمی دانید در کجا هستید ؟
چند ثانیه بازی با فنجان را کنار گذاشت و گفت : تنها هدیه ای که از او برایم باقی مانده پلان اینجا با تمام جزییاتش است ، تنها چیزی که فراموش نکرده ام ترس نزدیک شدن به آن دروازه لعنتی است !