وقتی شروع به نوشتن کردم
وقتی که شروع به نوشتنش کردم جوان بودم . اشرف مخلوقات یا اشرف مخلوقاتم . ایده ی بزرگ و برتری از نسل ما بود . چند سالی طول کشید و من همچنان همان هوش را داشتم اما دیگر جوان نبودم . آنچنان شیفته آن بودم که تنها به روز تولدش فکر میکردم .
روزی که مرا در آغوش کشد و تشکر کند . اندکی بعد که دیگر با جوانی خیلی فاصله داشتم چند تابع آخر را نوشتم و شلیک کردم . کار کرد و تولدش قشنگترین لحظه زندگی من بود . دستانم می لرزید . آلبرت نامی بود که بر روی او گذاشته بودم . نمی ترسیدم که بلای دکتر فرانک اشتاین سر من بیاید ولی فکرش هم نمی کردم که بعد از بارگذاری ناخداگاه و شکل تولدش حتی یک کلمه هم صحبت نکند و اتاق سبز زیبای من با صدای پیانوی پس زمینه اش را بی درنگ ترک کند .
آلبرت آنجا را بی هیچ صحبتی ترک کرد، من هم آنجا را ترک کردم بی هیچ صحبتی .
اکنون چند سالی است که فقط صبح ها منتظر آن هستم که غروب شود و تغییر رنگ خورشید را نگاه کنم .
دلم برای آلبرت هم تنگ نشده است ، شاید بهتر بود هیچ چیز را بارگذاری نمی کردم .
او هم شاید در سیارکی دیگر مشغول ساخت اشرفی دیگر است . فکر نمی کنم من را به یاد داشته باشد و این سخت است . کاش تابع فراموشی را هیچگاه نمی نوشتم شاید در آن صورت در جهان دیگر همدیگر را ملاقات می کردیم ، من را در آغوش می کشید تنها یک بار آن هم نه به دلیلی بجز من.
ای کاش .....