آن قدر دور شده ام
من آنقدر دور شده ام که دیگر جای آن بوم لعنتی را هم به یاد ندارم . جای مقدسی بود . تنها بازمانده ی بی رنگی آن روز شربت همرنگی را سر کشید و بوسه اش بوی خاکستری مایل به آن برهوت بی رنگی را گرفت .
بیابانی که اورا پیدا کرده بودم . قرمز مانند انار در شن های خاکستری .
برای آخرین بوسه مردد بودم . انجام نشد و من تنها رنگ این شهر ماندم .
و حالا من پادشاه تک رنگ این برهوت هستم که تفریحش رقصدن با روسپی های خاکستری آن طرف خیابان است .
من هم رنگ ها را فراموش کرده ام و آنقدر زیبا شده ام که تمام شیاطین با من می خوابند .
و بخاطر نمی آورم . مانند آنها !