زندگی فراموش کرد
آرزو کردم زندگی فراموش کند
یادش رود فردا من را با خود ببرد
و من تا ابد
در سکوت این شب
بر روی صندلی چوبی
بوی هیزم و صدای جیرجیرک ها
با زمزمزه ی همان آهنگی که با هم می خواندیم
و نگاهی پر آه به خاطره ها ، چند عکس
سر کنم
زندگی فراموش کرد و من در دیشب ماندم
اما هرگز
نفهمید آرزوی آن شب
تنها شوخی بود