آر ای ام
| دست نوشته |
| شاهین |
| دست نوشته |
تمام اتاق را صدایی پر کرده بود که حاصل از هیجان و خوشحالی آنها بود . نور چشمش را میزد وتنها بوی آن زن قدری آرامش می کرد .
پیرمرد تبعیدی ترسیده بود . می دانست غباری که در حال باریدن است چه تاثیری بر روی آمینرژیک ها می گذارد . اشتباهی بزرگ کرده بود و دیگر از او خیلی دور شده بود . حسی داشت درست مانند یک زندانی که سلولش را از اکسیژن خالی می کنند و یا آن گل زیبایی که قیچی باغبان را بر روی گلویش احساس می کند ولی آنها خوشحال بودند . می دانست تنها بارش آن غبار او را زنده نگه می دارد ، آر.ایی.ام لعنتی ! غبار فراموشی !
او باید در این خرابه به همراه هوشمندانی که اکثرا بوی آنها شبیه بوی بد مغزی است که چند هفته در آفتاب مانده ، منتظر می ماند ، تنها و دور از او ، و مشکل بزرگتر آنکه حتی نمی دانست متنظر چه چیزی است ؟
خورشید آمد و رفت و بازی ثانیه ها دیگر کند شد .
اما برای او در ابتدا غبار همه چیز را پاک نکرد . او هم مانند آنها ادامه داد ولی خوشحالی غمگین . اشتباهش را به یاد نداشت ولی سایه گناهی همراهش بود که نمی دانست چیست . می دانست جایی چیزی را جا گذاشته است شبیه خودش ، شاید اکنون جسمی بود بی روح و روحش را گم کرده بود و حتی نمی دانست بعد از بازی ثانیه ها آن را پیدا خواهد کرد ؟
پیشتر از هر چیز به او که نمی دانست چیست و عمیقا عاشقش بود فکر می کرد ، به آن که آیا او می دانسته تبعید تا چه اندازه وحشتناک است ؟
با ساعت ها قراری گذاشته بود ، در هر دور کامل در ایستگاهی مشخص اتنظار آمدنش را می کشید . با باری طاقت فرسا از حجم بیرنگی به نام بودن با عشقی خارج از هوشیاری در انتظار ببخش بود .