مرد بی سایه
نسیم آرام و سردی می وزید و موهای کم پشتش را به حرکت در می آورد تا تمایزش با صخره های کنار ساحل برجسته شود . خورشید برای غروب آماده می شد ، مرد بی سایه در شن های نارنجی غرق در اندیشه بود . امشب پنجمین ماه آن سیاره در مداری قرار می گرفت که با چهار ماه دیگر خطی قوسی شکل را در آسمان به وجود می آورد ، شکلی که به آن لبخند آسمان می گفتند که البته ممکن بود ساکنان ساحل مقابل با توجه به انعکاسش در آب و تاریکی دریا به آن لبخند دریا گویند .
یک ربع کم شب صدای کالسکه تکنوازی صدای موج ها را بر هم زد . کالسکه مبادله گر بود ، همان مردی فربه با قامتی کوتاه و ریشی زرد که وقتی می خندید با دندانهایش قابل تمیز نبود .
سلام کالسکه ران را با سر جواب داد ، همه چیز آمادست ؟
بله قربان !
در جعبه چوبی کوچک را باز کرد . تنها یک مقدار کمی از اکسیر برایش باقی مانده بود ، آن را همان گونه در جعبه گذاشت و به کالسکه ران داد .
فقط همین مانده !
کالسکه ران آن را به گونه ای بالا و پایین کرد که گویی دستش ترازو است .
ممنونم قربان ، همین اندازه هم بدرد خیلی ها می خورد ، آنها به شما ایمان دارند و چه زمانی بهتر از زمان لبخند ماه . خنده ای زشت کرد و دور شد .
هوا سرد تر و درست کردن اکسیر هم با آن حالی که داشت غیر ممکن شده بود . تنها به دریا نگاه می کرد و به او می اندیشید . شاید لازم نبود او را به آنسوی دریا می فرستاد ، آنوقت می توانستند این دریا را با هم نگاه کنند
در یک سو ، دیگر اکسیری هم نیاز نبود .شاید تحت تاثیر حرف مبادله گران قرار گرفته بود هرچند این را قبول نداشت ، یا شاید تحمل دلتنگی را ساده تر می پنداشت . اشتباهی رخ داده بود ، این را می دانست که او را تنها به جرم عشقی فراتر از هوشیاری دور کرده است .
از ابتدای اتفاق شب ها نزدیک سحر از هر دوسوی دریا تنها یک جمله در آسمان شنیده می شد :
کاش بی مرز اینجا بود !
کاش بی مرز اینجا بود !
اش بی مرز اینحا بود !