بعد از سقوط تو را فراموش کردم
بعد از سقوط تو را فراموش کردم .
این دره تاریک قلمروی من شد . پادشاهی بی بدیل بر برهوت .
در این ظلمات با کورها خندیدم و برای کرها داستان پادشاه تبعید شده را گفتم و هر شب در بزم شیاطین با آنها رقصیدم .
تمام روحم را در قراردادی با مبادله گر واگذار کردم . ادعای او خوشبختی بود که من آن را هم نمی خواستم .
پادشاهی بی روح بر برهوت که همه چیز را فراموش کرده است !
اکنون هر شب تنها رقصنده بر روی صحنه من هستم تا شاید نظر آن فرشته آبی در طبقه پنجم که به آن مالک می گویند را جلب کنم .